قسمت چهارم:

روزها پس از دیگری می گذشتند و دانش آموزان جدید سنتر بک در تکاپوی جمع کردن وسایلشان بودند و همینطور تقدر نیز برای دانش آموزان سنتر بک داستان های جورواجوری را رقم زده بود.....سال اولی ها انتظار می کشیدند تا هر چه زودتر به قصر سنتربک بروند و مانند جادوگران دیگر فنون جادوگری را بیاموزند و سال دومی ها و دانش آموزان دیگر انتظار دیدار دوباره ی معلمانشان و دوستانشان را می کشیدند.....هر جادوگر، سنتر بک را یک قصر باشکوه می دانست که قدمت آن به هزاران هزار سال پیش بر می گشت و حتی با این قدمت طولانی اش پایدار بود و این پایداری سنتر بک زبانزد عام و خاص بود.

میشل که وابستگی زیادی به والدینش داشت برایش دشوار بود که برای 7ماه آن ها را ترک کند و به سنتر بک برود اما با وجود دوستانی همچو کالروین و جوانا حتی ذهنش اجازه فکر کردن در این موضوع را به او نمی داد....جوانا از همه بیشتر شوق دیدن سنتر بک را داشت و از یک ماه اخیر وسایل موردنیازش را فراهم کرده بود و کالروین هم وِرد های مختلف را زیرلب تکرار می کرد تا آن ها را به خاطر بسپارد.

میشل و کالروین و جوانا در یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند که همین زندگی گروهی طعم جلبی به زندگی شان بخشیده بود...آقا و خانم استرا{strar},پدر و مادر جوانا که مقام بالایی در سازمان امور سحرگرایی داشنند,برای حفظ جان خانواده شان در این کار انصراف داده بودند و از دانش و علم انسانی استفاده کرده بودند و شرکت ساختمانی افتتاح کرده و در آن جا مشغول به کار شدند...آقای جکسون{Jackson}پدر میشل نیز کنترل از را دور نسبت به کارهایش در سازمان داشت و همینطور آقای جانسون{Johnson}با استفاده از معجون تغییر شکل به کارهایش ادامه می داد...

                                                                                              A.KH


برچسب‌ها: رمان تخیلی, جوانا در سنتر بک, رمان هیجان انگیز, ,
[ پنج شنبه 21 شهريور 1392 ][ 9:43 توسط A.KH&E.J ]


 جوانا در سنتر بک

قسمت سوم:

ذهن پر مشغله پسر چشم عسلی روبروی جوانا آن را کنجکاو به شنیدن حرف هایش کرد:

"خدا می دونه امسال باز چند نفر جزو بلک ویلسون میشن!نه مثل اینکه واقعا ما آخرین بازمانده های فیس فول هستیما!اصلا از این وضع خوشم نمیاد"

پسری که اسمش استورم{Storm}بود در چشمان دن{Dan},پسر چشم عسلی خیره شده بود و سعی در ارتباط برقرار کردن در ذهن او را داشت:

"اوووف,آره,اگه بخواد همینجوری پیش بره ما هم دو سال دیگه منقرض میشیم"

فردی که تا حالا ساکت مانده بود در گفتگو شرکت کرد و گفت:

"نفوس بد نزنین,مگه ندیدین پرفسور جان باتن{رییس سنتر بک}کاری نمیکنه؟امکان نداره اون ساکت بشینه!حتما از چیزی خبر داره که هیچ کاری نمیکنه"

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب بروید:                   A.KH


برچسب‌ها: جوانا و سنتر بک, رمان تخیلی, رمان,
[ ادامه مطلب ]
[ چهار شنبه 30 مرداد 1392 ][ 13:56 توسط A.KH&E.J ]


قسمت دوم:

این پست از زبان شخص سوم:

چشمای مشکی کالروین بود که با غرق شدن در چشمان جوانا سعی در ارتباط برقرار کردن با آن داشت,میشل خیلی زودتر از کالروین سعی داشت به ذهن جوانا نفوذ کند.....برای پیغام فرستادن در ذهن باید در مردمک چشم خیره می شدند تا به عمق ذهن نفوذ کنند اما جوانا یک استثنا بود,پروفسور دیوید{Daivid}هم تایید کرده بود....جوانا از آن دسته افرادی بود که توانایی خواندن ذهن دیگران را داشت بطوریکه وقتی در فضای شلوغی بودند مجبور بود ذهنش را قفل کند.

هرکدام از ساحره ها قدرت خاصی داشتند که تا سن 23 سالگی شناخته می شد....سه دوست با تکاندن سر به یکدیگر فهماندند که باید وارد آتش سرخ شوند....هر سه به قسمتی از کافی شاپ که بر خلاف نیمه ی دیگر کافی شاپ که ظاهری لوکس و شیک با ترکیب بندی قرمز و نارنجی داشت اما این قسمت از کافی سیاه بود,حتی سیاه تر از سیاهی شب....و پشت آن دیوار دنیایی بود متفاوت,دنیای جادوگران... در واقع پاتوق جادوگران!!!

کالروین زیر لب وِِرد "سانترولی کوئد" را تکرار کرد و به راحتی از دیوار عبور کرد,از کالروین انتظار می رفت که بدون چوب جادواش این کار را انجام داد خب او دانش آموز باهوش سنتر بک{مدرسه جادوگران} خواهد بود.....جوانا پشت سر هم ورد را تکرار می کرد تا بلکه فرجی شود و بتواند وارد کافی شاپ شود و اما میشل با استفاده از چوب جادو در زیر آستینش توانست همانند کالروین وارد کافی شاپ شود....

جوانا سردرگم در کیفش دنبال چوب جادواش می گشت که به یادآورد آن را بر روی میزش در خانه گذاشته است.زیر لب برای این حواس پرتی اش غرید و سردرگم به طرف میزشان رفت اما با سه پسر مواجه شد که فارغ از هرجایی از دنیا به بگو و بخند مشغول بودند....

جوانا و کالروین و میشل سه دوستی بودند که از بچگی با هم زندگی را آغاز کرده بودند و والدین آن ها آخرین نسل های باقی مانده از گروه داویز پوورفول{Davis powerfull}بودند که سعی داشتند در یک سال اخیر آموزش مقدماتی سنتر بک را به فرزندانشان بدهند و به همین دلیل برای آن ها یک چوب شش ماهه خریدند که پس از شش ماه خود شروع به سوختن می کرد....

سه پسر با تعجب به دختری که بدون هیچ تعارفی بر روی صندلی خالی کنارشان نشسته بودند,جوانا با وحشت به ساعت مچی در دستش نگاهی انداخت و ناله کنان سرش را بر روی میز گذاشت...گفتگوهای افراد در کافی شاپ که در مغزش رژه می  رفتند بدجور او را خسته کرده بود....جوانا با یادآوری آنکه دقیقا ساعت12نیمه شبِ دوشنبه شب او و پدرش در مغازه شان برون{sean brown}, فردی که 38 سال پیش توسط رابرت پاتریک{rabert patric}جادوگر قدرتمند از فرقه و جناح بلک ویلسون{black wilson}شکنجه شده بود و چشمانش را از دست داده بود و توسط نفرینی توانای استفاده از هیچ چوب جادوایی نداشت و کسی هم دلیل عمر طولانی اش را نمی دانست یا اگر می دانست برای حفظ جانش از گفتنش صرف نظر می کرد!آنروز جوانا و پدرش چوب شش ماهه ای خریداری کردند و الان دقیقا شش ماه و 17ساعت از آن روز می گذشت و حالا چوب تبدیل به خاکستری بیش نبود.....

 

 

  اگر مایلید تا ادامه داستان را بخونید لطفا نظر بدید!!!حتی خالی!!!!

  A.KH


برچسب‌ها: جوانا و سنتر بک, رمان تخیلی, رمان,
[ دو شنبه 28 مرداد 1392 ][ 10:34 توسط A.KH&E.J ]

صفحه قبل 1 صفحه بعد